فرشته هایی از طرف خدا

15 مهر شروع زندگی برای فرشته هااااااا

1392/9/11 16:56
نویسنده : rashin vasli
389 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به  همه دوستانی که نوشته هام میخونن

سلام به نفسای مامان که قدم رو چشم من و بابای گذاشتن

بعد از دو ماه که از بدنیا امدنتون میگذره بلاخره وقت کردم تا بیاو و از خاطره زایمانم بنویسم البته با زبانی ساده چون زیاد وارد نیستم

شب 14 مهر همه چی اماده بود برای اینکه فردا بریم بیمارستان دلم مثل سیر و سرکه میجوشید  همه دل داری میدادن  دوستا اشناها یا میومدن یام زنگ میزدن وا واسمون ارزوی سلامتی میکردن من که به شکمو بودن عادت کرده بودم داشتم میمردم از گرسنگس  اما باید ناشتا میبودم و اسه عمل

بلاخره شب به صبح رسید و بیدار شدیم  ساعت 4.30و مامان جونا باباجون و بابایی راحیه بیمارستان شدیم و قرار شد عمه جونام بعده زایمانم بیان بیمارستان

البته   قبل رفتن به اتاقتون رفتم همه چیرو چک کردمم ساکتونم همینطور ....حس اجیبی داشتم که نمیتونم بیان کنم هم ترس ازینکه نبینمتون هم نگران هم خوشحال هم کنجکاو واسه دیدنتو که چه شکلی هستین.....

به بیمارستان رسیدم ساعت 6بود از قرار قبلی  مارو زودتر از همه پذیرش کردن و با بابا و بابا جون خدا حافظی کردم و با دوتا مامان جون رفتیم یه اتاقی راهنماییمون کردن که اونجا لباسام عوض کردم دیگه استرسم  نداشتم خدمو شمارو به خدا سپرده بودم

با مامانا هم جدا شدم و به یه اتاق که 5 تا 3تا خانوم  باردار دیگه  اونجا بودن  روی یکی از تختها منو خوابوندم و با دستگاه بالا سرم صدای قلبتون و فشار من چک کردن با خانوم ها صحبت میکردم همشون نگران بودن میترسیدن اما من انگار نه انگار.خونسردی خیلی عجیبی من گرفته بود حتی یکیشون مثل نی نیا گریه میکرد   به همشون دل داری میدادم مریضا و حتی پرستارا از راحتیه  من تعجب میکردن و میگفتن خیلی قوی هستم  ساعت نزدیکای 9 بود که اولین مریض رو صدا کردن واسه جراحی و اون من بودم

چون شعله خانوم سفارش کرده بود که اول من جراحی شم  با یه خانوم وارد یه سالنی دیم رفتیم تا رسیدیم به یه اتاق که یه تیم  اونجا بودکه لباس سبز پوشیده بودن من نشوندن کنارشون  اونا با من صحبت میکردن و میخندیدم اما من نمیشناختمشون بعد یه اقایی همرا دکترم نزدیکم شد دوتاشونم لبخند رو لب داشتن و خیلی مهربون اقای مهربون معرفی کرد خودشرو که من دکتر بیهوشی شمت هستم و با هم اشنا شدیم منرو رویه یه تخت گذاشتن  و به ی سالن بردن که پر از اتاق عمل بود

ماهم وارد یه اتاق عملی شدیم بعد دیدم اون کادریکه باشون نشسته بودم کادر اتاقعملم بود من رو تخت جراحی خوابوندن همه خیلی مهربون بودن بام حرف میزدن دکتر بیهوشی بهم گفت بشینم  تا از کمرم امپول بی حسسیرو تزریق کنه هر کاری که میکرد رئ توضیح میداد و منم با خونسردی گوش میکردم و انجام میدادمتزریق که تمو شد زود منو خوابوندن خیلی سرع تخت تنظیم کردن و سریع پردهای جلوی من کشیدن تا نبینم با دکترم حرف میزدم و یه اقای مهربونیم بالا سرم بود که تن تن حالم میپرسید گفتم یکم نفسم سخت بالا میاد که بهم اکسیژن گذاشتن  اونجام همه بهم میگفتن که تو حتما یوگا کار کردیکه اینقدر ارامش داری  مریض به این خونسردی ندیدم و ازین حرفا  چیزی نگذشته بود که یه تکونی خوردم و یکی از شما وروجکا جیکتون درومد بعد یه تکون دیگهههه  و جوجویه دومی اولین وروجک رسام بود و دوی رضام

خدایااااااااااا  چه حس خوبی بود مادر شدن و چه حس خوبی که مادر دو فزند سالم بشیییییییی

گفتم بچههام نشونم بدین اوردن و دیدمتون رسا شدیدن گریه میکرد و رضا نه فقط سرفه

خیلی سریع دوخت زدن و تموم شد همهچی تو یه چشم بهم زدن و عالی بود تا اینجای کار

بعد به اتاق ریکاوری بردنم که مامانجون امد بالا سرم  چنان لرزی تمام وجودم گرفت که تک تکه اعضای بدنم به یطرف میلرزیدن مامان چنتا پتو روم انداختن اما فایده نداشت به از چند دقیقه به بخش بردنم همچنان میلرزیدم  بابا چشمش پر شده بود وقتی من اونجوری میدید چون تنها یک نفر میتونست کنارم باشه تن تن جاشون عوض میکردن  اما وقتی میومدن و حال من میدیدن مامانا یا بابا یا عمه ا دیگه بیرون نمیرفتنننننننننن  خیلی وحشتناک بود تاااااااااا اینکه رسا جونم اوردن پیشم تا شیر بدم همین که رسا شروع به شیر خوردن کرد نمیدونم چی شد که لرز تموم شد و من دیگه کاملا احساس مادر بودن میکردم تن تن رضارو میپرسیدم بهم میگفتن الان اونم میاد  اما.................رضا نیومد هیچکس بهم چیزی نمیگفت میپرسیدم و نگرانی و ناراحتیرو تو چشم همه میدیدم اما به من میگفتن الان میارنش پرستارا مامان بیرون صدا میزدن اما ب من هیچکس نمیگفتت

تا اینکه بلا خره بهم گفتن که رضای قشنگم تو دستگاه گذاشتم چون ریهاش کامل نشده بود

من امادگیش  داشتم که شاید اگه کامل نشهریههاشون میبرنش   دستگاه میزارن

اما چون از اول نگفتن من  چنان ناراحت شدم و گریهههههههههههههههههههههه  که نگو و نپرسسس همه دلداریم میدادن و میگفتن وقتی حس پاهام اومد میتونم برم دیدنش تموم فکرم اونجا بود که تفلی تنها مونده و هنوزبه اغوش مادر نیومدههه

خیلی سخت بود خیلیییییییییییییییی  بعد از کلی درد و سختی که نمیخوام بگم  بلند شدم از رو تخت و راه رفتم به سختی 

بعد از چند ساعت رفتم پیش رضم و دیدمش مثل فرشته بودددددددددددد

اره  فرشتههای اسمانی وب لاگ من واقعااااااااا  فرشته بودن رسا ورضا فرشتههای من بودن فرشتههای از سوی خداااااااااااا

فردا صبح که مرخص میشدیم رضام ترخیص نشد و از من جدا موند  الانم وقتی 2 ماه از روش میگذره اشک تو چشم جمع میشه ما همه رفتیم و رضا تنها موند تا بهتر شه

کل راهرو گریه کردم بدون حرف زدن رسیدیم همه جمع بودن چه غوغایی اسپند دود میکردن واسمون گوسفند میکشتن زیر پلمون اماااااااااا  من  هنوز تو بیمارستان بودم روحم اونجا بود و جسمم اینجا

دوس داشتم خوانوادی    4نفرمون با هم به خونه میومدیم

همه ناهار خونه ما بودن و مهمونی بودددددددد  و رسای عزیزم کنارمون بود..........

3روز رضا بیمارستان موند و من هرروز صبح و شب به ملاقاتش میرفتم بغیر شب اول که سپیده جونم چون من شیر نداشتم از شیر دیانا جون واست دوشید و به بیمارستان فرستادیم چون شیرم کامل نیومده بود 2 بار خاله جون واست شیر دوشید و داد  و باید بگم حق مادری گردنت گذاشتتتتت

و از همیجا از تشکر میکنم خدا یکی یه دونه دختر نازش دیانای قشنگش بش ببخشه و بهش عمر با عزت بده

بعد سههروز بیمارستان رفتیم رسا جونم اماده کردیم ورفتیم واسه اوردن داداش کوچلوش اخه رسا جون 1 دقیقه بزرگتر از رضا جونمه

رفتیم و کارای ترخیص انجام شد و رضارو پوشوندیم اماده کردیم خانوم دکتر تشخیص داد که رسا جونم زردی داره همونجا بیمارستان از دایم و دیدم بله یه کوچلو زردی داری شما

دکتر گف بیمارستان بستری شی  اما م گفتم نه دیگه من طاقت جدایی از اینیکی فرزدنمم ندارم

و دستگاه اجاره کردیم و خونه رفتیم دوباره سوروساط اسپند به پا بود  و من اون امدن به خونهرو به حساب گذاشتم وخیلی خوشحال بودم

دوتا فرشته ی نازم کنارم بودن  من و بابایی شده بودیم خوشبختترین پدر مادر دنیااااااااااااااا

خدایا شکرتتتتتتت واسه همه چیززززززززززززززززززززززززززززززز  هر لحظه که نگاهتون میکردم خدارو شکر میکدم واسه دادنتون

خلاصههههههه  بعد یک شب خوابیدن اقا رسا تو دستگاه ایشونم خوب شدنننن  و ازین دستگاه بازیا راحت شددیمممممم

و بعد از اون تازه شروع  شد بچه داریا و بی خوابی هااااااااا   که  تا حالا که 2 ماهتون وقت نکرده بودم بیام واستون بنویسمممممممممممممم

اینجا جاداره از مامان جونا باباجونو عمه رویااااااا تشکر کنم چون خیلی زحمتمون کشیدنننننننن

سعی کردم همهچیرو خیلی خلاصه واستون بنویسم (حالا خلاصش این بود حالا اگه کامل میگفتم چی میشد)

دفعه بعدیکه امدم خاطره ختنه تون مینویسمممممممممممم واستوننننننننننننن

خدای مهربون شکر شکر شکر

خدای مهربون دامن همه دوستانم رو سبز کن همه اوناییکه توانتظار مادر شدنن این  حس قشنگ رو بچشون

و اونهارم  صاحب این هدیه قشنگ کن .واسه همه ارزوی فرزندی سالم و صالح دارم

به زودی عکسای قشنگتونهم میگذارم واستونننن .راستی رسا جونم با وزن 2370و قد46ورضا جونم با وزن2300وقد 45بدنیا امدن

عاشقتونم رسا و رضا و میلاد عزیزمممممممممم  شما 3تا مردای زندگیم هستین دوستون دایقی واسه انشالله مادر لایقی واسه پسرام و همسر لایقی واسه میلادم باشممم

امدنتون به زندگیم مبارک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)